کور / نثر / ومکتب را آتش خورد

ومکتب را آتش خورد

نماز گزاران ،به شمول پیر و جوان ، تمام صفوف داخل مسجد را پر ساخته بودند و بیانات ملا را که پیرامون مزایای دین و ایمان ، وعظ و ارشاد میکرد؛ خاموشانه و با کمال ادب میشنیدند.             ملا ، با چشمان سرمه کرده ، یک یک حاضران را وارسی میکرد و تاثیر گفته های خود را در سیمای شان بررسی مینمود.  حضور چند تا جوان مکتبی ، در صف آخر که لباس و طرز گوشدادن شان متفاوت از دیگران به نظر میرسید ؛ چاشنی رضایت ملا را بر هم میزد.


ملا ، که تا آن لحظه با صدای بلند و حاکمانه حرف میزد؛ لحن گفتار خود را تغییرداد و با صدای آرام تر گفت : ( از سفر هندوستان برایتان حکایت میکنم، که برای این جوانان هم دلچسپ باشد.) و با دست به سوی آن جوانان اشاره کرد و با تمسخر پرسید : ( فلم های هندی می بینید !؟ دهرمندر و هیما مالانی را میشناسید !؟ ) تمام حاضران به عقب نگاه کردند و آن جوانان را در صف آخر از نظر  گذشتاندند. ملا ، به ادامه گفت : ( در هندوستان بودم . یک شب که مهمان یکی از دوستان هندی خود بودم؛ از کار و بارش پرسیدم . باید بگویم که او یک حقوقدان بسیار ورزیده و یک وکیل مدافع بسیار مشهور میباشد. از کار خود راضی نبود . تمام شب که باهم بودیم شکایت کرد. من از گپ هایش خوب فهمیدم که او در حل و فصل یک مسالهء قضایی ناتوان شده است . قضیه از این قرار بود که یکی از بچه های مشهور سینمای هند ، عاشق یکی از ستاره های سینمای هند میشودو این دختر هم حاضر است که با این مرد ازدواج کند. اما مشکل در این جاست که این مرد زن دارد و سه طفل هم دارد. و از طرف دیگر ، به یک شاخهء مذهبی تعلق دارد که به اساس مقررات آن مذهب، زن دوم راگرفته نمیتواند.)


ملا پس از یک مکث کوتاه از حاضران پرسید: ( حالا اگر شما به جای من میبودید ؛برای حل این قضیه، به آن وکیل مدافع  چی مشوره میدادید! ؟ ) حاضران غم غم و پچ پچ کردند ولی به جز از چند تا سرفه ، کدام حرف مشخصی شنیده نشد. سپس ملا ، با افتخار گفت : ( من این قضیهء پیچیده را به آسانی حل و فصل کردم. و به وکیل مدافع مشوره  دادم که اگراین مرد  به دین مبین اسلام مشرف شود به آرزوی خود رسیده میتواند.همان بود که یک هفته بعد ، وکیل مدافع به دیدنم آمد و با بسیار خوشوقتی خبر داد که آن مرد مسلمان شد و با معشوقهء خود ازدواج کرد. )


چند تا از حاضران سبحان الله گفتند. یکی ازهمان جوانان مکتبی  پرسید 🙁 سرنوشت زن اولش چطور شد؟ ) ملا به ساعت خود نگاهی انداخت و به نماز ایستاد شد و گفت 🙁 برادر ها نیت کنید ! )                جوان دیگری هم پرسید : ( بلی ! سرنوشت آن زن بیچاره چطور شد ؟ ) همه به پا خاستند  و آن پرسشها ناشنیده و بی جواب ماندند . و پس از سالهایی چند،باسوختاندن مکتب ها ، جواب اینگونه پرسشها را خوب (!) دادند.