د ښاغلي ببرک ارغند علمي او فرهنګي هڅو ته لنډه کتنه
د ادب او فرهنګ درنو مینه والو!
ښاغلی ډاکټر ببرک ارغند زموږ دهیواد په علمي، ادبي او فرهنګي ډګر کې پیاوړی پوهیال، فرهنګپال ، وتلې او پیژندل شوې داستان او کیسه لیکونکې، ادبي، فرهنګي، ټولنیز، ملي او سیاسی شخصیت دی. دی د ( دري) ژبې د هغو نوښتګرو، مخکښواو نامتو لیکوالو څخه دی، چې د ده په غوره لیکنو او ارزښتناکو داستاني آثارو کې ډیر لوړعلمي مفاهیم، انساني ، ټولنیز، ملي او ادبي تصورات او افکار په ډیره خوږه ، سلیسه، ساده او روانه ژبه بیان شوي دي . د ده په لیکنو او داستانونو اوکیسو کې هنري ښکلا، خیالونه، سمبولونه، تصویرونه، زموږ د اولسونو په ژوند باندې د واکمنو دودونو، عنعنوي ارزښتونو، پاک او سپیڅلي انساني احساسات، جذبات او عواطف ادبي او اخلاقي پیغامونه په ډیر رنګین او ظریفانه بڼه انځور شوي دي.
ما د ارغند صاحب یو په زړه پوری اوخوندور لنډ داستان انتخاب کړې دی تاسو د ادب مینانو ته یې ډالۍ کوم ، هیله من یم چې په لوستلو یې ستاسو ادبي تنده پرې خړوبه شي.
په مینه او مننه : انجنیر عبدالقادرمسعود
***
داکتر ببرک ارغند:
هالند ، نوامبر (2016)
زمانی که نیلاب موج سلام نامش را با اسم عشقش پیوند زد ، من داستان کوتاهِ « نقطه ، سر خط » را ارمغان گویا به ایشان اهدا کردم. نیلاب جان یکی از بهترینهاست . او به من نوشت :« . . . و من این هدیۀ گرانبها را قاب و در جمع سایر تحایف عروسیم ضبط و بایگانی میکنم .» سخنش خجسته بود . داستان کوتاهی را بانوی از سرزمین ادبیات در قابی آذین میبست . این بدعتش مرا بسوی ادبیات داستانی برگرداند . از خود پرسیدم داستان کوتاه چیست. آیا میشود آن را تحفه داد وقاب بست ؟
داستان کوتاهِ ( افغانی ) «نقطه، سرخط» با داشتن پنجصد کلمه ، یکی از کوتاه ترین داستانها ی کوتاه جهان است که با پیدایی خود تعریف نوی هم بهمراه آورد.
داستان کوتاه چیست ؟
برای داستان کوتاه آوردن تعریف مشخص کاریست بس دشوار ، نازیبا و ناکافی . داستان کوتاه کلاً به روزن های کوچک و کوتاه عمری تشبیه میشود که بیننده از ورای آن به اتفاق و یا اتفاقاتی نگاه میکند که در زنده گی یک آدم دریک مقطع خاص پیش می آید . ایجاز یکی از شاخص های اساسی داستان کوتاه بشمار میرود و شخصیت در این داستانها کمتر میتواند پر وبال بکشد وگسترش و تحول یابد و نویسندۀ آن برای تحلیل و تجزیه های خویش مانند آفرینشگرِ رمان و داستان میانه فضای کافی و دست باز ندارد.
عمده ترین تعریفهایی داستان کوتاه :
ادگار آلن پو میگوید: « نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت تاثیر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد، قرار دهدو چنین اثری را تنها داستانی میتواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند تمام آن را بخواند.»
گی دوموپاسان میگوید « عامۀ مردم از گروه های بیشماری تشکیل شده اند که بر سر ما ( نویسنده گان ) فریاد میزنند : مرا تسلی بده ، سرگرمم کن ، غمگینم کن ، همفکری و همدردئی مرا بر انگیز ، مرا به رویا فرو بر ، بخندانم ، بگریانم ، بلرزانم ، مرا به فکر کردن وادار کن .»
یا سامرست موآم در باره داستان کوتاه میگوید « میتوانید آن را پشت میز شام ، یا در اتاق استراحت کشتی نقل نمایید و توجه شنونده گان را جلب کنید .»
تعریفی دیگر:
« داستان کوتاه قطعهای تخیلی است که حادثه واحدی را، خواه مادی باشد و خواه معنوی، مورد بحث قرار دهد. این قطعه تخیلی بدیع باید بدرخشد، خواننده را به هیجان بیاورد، یا در او اثر گذارد باید از نقطه ظهور تا پایان داستان در خط صاف و همواری حرکت کند.»
یا:
« داستان کوتاه اثری است کوتاه که درآن نویسنده به یاری یک طرح منظم شخصیتی اصلی را دریک واقعهٔ اصلی نشان میدهد، و این اثر برروی هم تأثیرِ واحدی را القا میکند.»
تعریفی دیگر:
« داستانِ کوتاه، داستانی است کوتاه که در آن به قصد بیان پیامی واحد شخصیت یا شخصیتهای اصلی در واقعه ای واحد نشان داده میشوند.»
داستان کوتاه از کدام عناصرساخته شده است ؟
داستان کوتاه عمدتاً از هفت عنصر ساخته شده است : موضوع ، درونمایه ، زمینه ، پیرنگ یاطرح ، تضاد ، شخصیت و زاویۀ دید . داستان کوتاه خوب دارای مقدمه ، بدنه و نتیجه است.
بزرگان داستان کوتاه در جهان :
آنتوان چخوف ، ادگارآلن پو ، نیکلای گوگوگل ، گی دوموپاسان ، ارنست همینگوی ، او. هانری و چند تای دیگر.
بزرگان داستان کوتاه در کشور : داکتر ببرک ارغند ، داکتر اسدالله حبیب ، داکتر اکرم عثمان ، امین افغانپور ، غوث خیبری ، قدیر حبیب ، رهنورد زریاب و چند تای دیگر.
داستان کوتاه چی حجمی میتواند داشته باشد ؟
حجم داستان کوتاه هم یکی از مسایل بحث بر انگیز است . آنرا به دشواری میتوان معیین ساخت . همانگونه که رنگها ، زبانها ، رسوم و ادبیات کشور ها با هم متفاوت اند طول یک داستان کوتاه هم در کشور های مختلف گونه گون است . بگونۀ مثال در ایالات متحده این حجم میتواند بالای ده هزار کلمه باشد . در بریتانیا به پنج هزار، در استرالیا به بیش از سه هزار و پنجصد کلمه میرسد . در ایران و افغانستان اکثراً بین دو تا پنج هزارکلمه قرار میگیرد . داستان کوتاهِ « نقطه ، سرخط» حد اقلِ این رقم را در افغانستان از دو هزار به پنجصد کلمه پایین آورد . میشود گفت که داستان کوتاهِ « نقطه، سرخط » با داشتن پنجصد کلمه در کنارکوتاه ترین داستانهای جهان برای خود جا باز کرده است . زمانی که بانوی داستان نیلاب موج سلام این داستان را قاب نمود و روی میزی در جوار تحایفش تکیه داد در ذهن من این اندیشه خطور نمود که میشود تعریفی بر تعاریف داستان کوتاه افزود : داستان کوتاه را میشود همانطوری که روی میزی غذا ویا در اتاق استراحت کشتی ویا طی یک جلسه قرائت کرد ؛ همانگونه میتوان قابش نمود و روی میز کاری قرارش داد.
نوشتهء ببرک ارغند
نقطه ؛ سرِ خط
مادرم همیشه صدایم میزد و غمناک میگفت :
ـ ازجایت تکان نخور . همینجا پیش من بمان . آخر تو تنها نیستی . . غرور و پرخاش نیز با تو استند!
و آب در چشمانِ پر غصه اش دند میشد:
پشت این آب هم نرو ! . . . پشت این باد هم ندو! ـ
اما من ناگزیر بودم ؛ زیرا خانۀ ام آتش گرفته بود.
*
اتاق خیلی روشن بود ونورِ چراغهای نیونش مانند خاری در چشمِ آدم میخلید و منِ ناگزیر- مغموم و متردد- در دهنِ دروازه اش در برابرِ افسری نگهبان ایستاده بودم . کاسۀ سرم پُر از غوغا و خسته گیهای سفر بود.
حالا به همان سه «چ »و سه «که» یی که در دورانِ تحصیل آموخته بودم ، خودم باید پاسخ میگفتم : کی هستم و چرا و بخاطر چی به این کشور آمده ام ؟ …
همانطور که ساکت ایستاده بودم ، مانند گژدمی که گردش آتش کشیده باشند پیچ وتاب میخوردم و خودم را از درون نیش میزدم : من کی هستم و چرا اینجا آمده ام ؟
سرم دور میخورد . اتاق را نگاه میکردم :
دوتا الماری شیشه یی – که گرد وخاک خاطره های تلخِ پناهجویان وفراریان را بر صورت داشتند- در گوشه یی، غمین ایستاده بودند : یکی پر از کلبسه و پنیر و خیار بود ودیگرش مملو از بوتل های آب و نوشیدنیهای رنگه.
: افسرِ نگهبان دستش را سوی من دراز کرد وبه انگلیسی گفت
– این ژیتونها را بگیرید . بدون اینها نمیشود از الماریها غذا برداشت!
وقتی حرارت و سنگینی آن ژیتونها را روی کفِ دستِ خویش حس کردم راهِ گلویم بند آمد . خودم را ذلیل و زبون یافتم . اصلاً درد و غمم یکسره آب شدند و از راهِ کاریزِ چشمانم به بیرون سرازیر گشتند. ناپیدا گریستم.
: شنیدم افسر تکرار میگفت
ـ بفرمایید نان بگیرید !. . . برای چی منتظر استید ؟
و با سر سوی عقب اشاره میکرد:
ـ دیگران در نوبت هستند!
با سوز ودرد به قطارۀ عقبم نگاه کردم . زنم پشتِ سرم بود ، دخترکم به دنبالش ؛ سپس چند تا هموطن معصوم و سیاه و سپیدِ دیگر.
زمانی که آن مدور ها را لمس کردم ، زمانی که از آن پنیر ها وکلبسه ها و خیار ها فرو بردم حس کردم که قامت های غرور و پرخاش در درونم به پا ایستادند ، عصبانی و پُر درد معلوم میشدند . خشمناک پیچ وتاب میخوردند و معصومانه اعتراض میکردند . سپس دیدم که بر سنگفرشِ دلم بی صدا افتادند و شکستند ؛ اما من صدای شکستن استخوانهایشان را شنیدم . من ارتعاش بدنشان را حس کردم . من بوی مرگِ یاخته ها را استشمام نمودم!
همانروز دانستم که قامتِ غرور، معصومانه در آغوشِ سردِ من جان داده بود ؛ اما قامتِ پرخاش، نه !.. . امان از دستش ! . ..از هردرزِ استخوانش دها پر خاشِ دیگر روییده بودند!
*
همانروز دانستم که مادرم راست میگفت . باید از جایم تکان نمیخوردم. باید پیشش میماندم . آخر من تنها نبودم . راست میگفت نباید پشت این آب می آمدم . نباید پشت این باد میدویدم!
پایان